دیشب دائی بابک خونه عزیز بود وانیا میخواست سوار ماشین نگار بشه که نگار بهش اجازه نداد اون هم چنان گریه می کرد که نگو
به نگار گفتم مامان ماشینت رو بهش بده یک نگاه طلبکاران بهم کردو گفت مامان ماشین خودمه دوست ندارم بهش بدم .